حکایت راه رفتن یه فلج
بروزرسانی شده
در ۰۸ خرداد ۱۳۹۹

زمان مطالعه : 1 دقیقه
511 بازدید
0 نظر
حکایتی جالب و انگیزشی از راه رفتن یک فلج و نشان دادن قدرت اراده
هفت سالی می شد که راه نرفته بودم.
پزشک پرسید: این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم.
گفت: آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست!
سینه خیز، چهار دست و پا قدم بردار و راه بیفت...
چوب های زیبایم را گرفت.
پیش رویم شکست و در آتش سوزاند...
حالا من راه می رم،
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم، تا ساعت ها، بی رمقم...
برتولت برشت